فیک جیمین [ اشنایی عجیب ] p3
*از زبان سونهی*
وقتی سومین اومد خونه خیلی خوشحال بود
سونهی: چه عجب یه بار وقتی از یه جایی میای خندونی!!
مادر سومین: چیزی شده؟ هوم؟؟
سومین: آره!! یه اتفاق خیلی خوب افتاد!!
سونهی: چطور؟
سومین: توی راه برگشت یه گلفروشی رو دیدم... نیاز به نیروی کار دارن منم گفتم فردا اگه شد برم برای مصاحبه
مادر سومین: اخه برای چی نشه!! خب حالا بیا غذا بخوریم
سونهی: خب.. دبیرستان جدید خوب بود؟
سومین: کلی بخوام بگم خیلی خوب بود ولی هنوز بقیه بهم عادت نکردن... البته بجز یه نفر؛ ولی خب زود میگذره
سونهی: اون یه نفر کی بود؟
سومین: یکی از بچه ها؛ اسمش جیمین بود... فقط اون اومد سلام کرد و خودشو معرفی کرد و خوش برخورد بود
سونهی: خب اینم خوبه
زود بلند شد و رفت توی اتاقش
مادر سومین: کجا میری دختر!! غذاتو درست نخوردی...
سومین: مامان جون کلی کار دارم؛ باید درس بخونم
به نظرم یکم عجله داشت برای همین رفتم توی اتاق پیشش
*از زبان سومین*
یه چند دقیقه بعد از اینکه رفتم توی اتاقم دیدم سونهی بدون در زدن اومد تو
سومین: هوویییی اینجا صاحب دارههههه
سونهی: صاحبش کیه؟
سومین: منم دیگه کی باشه اخه دختر جون
سونهی: کی بزرگتره؟؟ من
سومین: چه ربطی داره آخه
سونهی: حالا اینارو ولش کن تو... چرا اینقدر عجله داری برای تکالیفت؟
سومین: چون عصر میخوام برم بازار ببینم با پولایی که دارم میتونم کفش بخرم یا نه
سونهی: منم میام
سومین: ( با خنده ) عهههه تو کجا دیگههه... یه بار نمیتونم تنهایی برم بازار؟ توی خونه که همش عین دارکوب رومخی حداقل بزار نفس راحت بکشم از دستت
سونهی: تو چرا اینقدر بدی؟؟!!!! اصلا من رفتم
بعد از کلی ساعت درس خوندن نزدیکای غروب رفتم بیرون تا کفش بخرم که یهو تنه ام خورد به یه فردی؛ سرم رو اوردم بالا جیمین رو دیدم... همون پسره توی کلاسمون
جیمین: اوه سومین؟!
سومین: سلام جیمین، ببخشید ندیدمت.. تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟؟
جیمین: هیچی؛ اومده بودم یکم پیاده روی؛ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سومین: داشتم میرفتم سمت بازار
جیمین:اها..
سومین: خب من باید برم چون عجله دارم
خودم رو زدم به اون راه که مثلا کلی عجله دارم و رفتم و بعد از کلی گشتن یه جفت کفش خریدم و رفتم خونه
وقتی سومین اومد خونه خیلی خوشحال بود
سونهی: چه عجب یه بار وقتی از یه جایی میای خندونی!!
مادر سومین: چیزی شده؟ هوم؟؟
سومین: آره!! یه اتفاق خیلی خوب افتاد!!
سونهی: چطور؟
سومین: توی راه برگشت یه گلفروشی رو دیدم... نیاز به نیروی کار دارن منم گفتم فردا اگه شد برم برای مصاحبه
مادر سومین: اخه برای چی نشه!! خب حالا بیا غذا بخوریم
سونهی: خب.. دبیرستان جدید خوب بود؟
سومین: کلی بخوام بگم خیلی خوب بود ولی هنوز بقیه بهم عادت نکردن... البته بجز یه نفر؛ ولی خب زود میگذره
سونهی: اون یه نفر کی بود؟
سومین: یکی از بچه ها؛ اسمش جیمین بود... فقط اون اومد سلام کرد و خودشو معرفی کرد و خوش برخورد بود
سونهی: خب اینم خوبه
زود بلند شد و رفت توی اتاقش
مادر سومین: کجا میری دختر!! غذاتو درست نخوردی...
سومین: مامان جون کلی کار دارم؛ باید درس بخونم
به نظرم یکم عجله داشت برای همین رفتم توی اتاق پیشش
*از زبان سومین*
یه چند دقیقه بعد از اینکه رفتم توی اتاقم دیدم سونهی بدون در زدن اومد تو
سومین: هوویییی اینجا صاحب دارههههه
سونهی: صاحبش کیه؟
سومین: منم دیگه کی باشه اخه دختر جون
سونهی: کی بزرگتره؟؟ من
سومین: چه ربطی داره آخه
سونهی: حالا اینارو ولش کن تو... چرا اینقدر عجله داری برای تکالیفت؟
سومین: چون عصر میخوام برم بازار ببینم با پولایی که دارم میتونم کفش بخرم یا نه
سونهی: منم میام
سومین: ( با خنده ) عهههه تو کجا دیگههه... یه بار نمیتونم تنهایی برم بازار؟ توی خونه که همش عین دارکوب رومخی حداقل بزار نفس راحت بکشم از دستت
سونهی: تو چرا اینقدر بدی؟؟!!!! اصلا من رفتم
بعد از کلی ساعت درس خوندن نزدیکای غروب رفتم بیرون تا کفش بخرم که یهو تنه ام خورد به یه فردی؛ سرم رو اوردم بالا جیمین رو دیدم... همون پسره توی کلاسمون
جیمین: اوه سومین؟!
سومین: سلام جیمین، ببخشید ندیدمت.. تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟؟
جیمین: هیچی؛ اومده بودم یکم پیاده روی؛ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سومین: داشتم میرفتم سمت بازار
جیمین:اها..
سومین: خب من باید برم چون عجله دارم
خودم رو زدم به اون راه که مثلا کلی عجله دارم و رفتم و بعد از کلی گشتن یه جفت کفش خریدم و رفتم خونه
۵.۲k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.